و خدایی که در این نزدیکی ست

ساخت وبلاگ
سلام روز آبانی نسبتا خنکتون به خیر.خدا رو شکر یکم بارون اومد.ولی واقعا من نگرانم که چرا هوا سرد نمی شه.به نظرم اصلا خوب نیست. سفر خیلی روحم و خوب کرده بود ولی باز یه چیزهایی پیش اومد که یکمی به هم ریختم.شنبه فرا که اومد ساعت 10 گفتم بخوابن چون فردا صبح زودش می خواست بره ماموریت.یکشنبه صبح زود رفت و منم بهار و راه انداختم و خونه بودم برای نهار هم قورمه سبزی که از دیشب بار گذاشته بودم پختش و تکمیل کردم.ف کوچیکه اومد و بهار هم اومد نهار خوردیم و ف کوچیکه که رفت بهار خوابید و عصری تصمیم گرفتم طلسم رفتن به مشاوره گروهی یا گروه درمانی که خانوم دکتر خیلی تاکید کرده بود به درد من می خوره رو بشکنم و برای همین 5 از در خونه اومدیم بیرون که بهار و ببرم پیش ه و از اونجا که تقریبا به دکترم نزدیکه با آژانس برم چون هم از اونجا مسیرش و بلد نیستم هم جای پارک ممکن بود نباشه.ولی 5 از خونه رفتن همانا و دقیقا دو ساعت و 45 دقیقه تو ترافیک بودن همانا.اولین بار بود توی همچین ترافیکی اونم توی نیایش و بعد هم حکیم گیر می کردم.تو همت گیر افتاده بودم ولی همیشه حکیم بهتر بود.باور کنید پیاده می رفتیم دو ساعته می رسید و خدایی که در این نزدیکی ست...
ما را در سایت و خدایی که در این نزدیکی ست دنبال می کنید

برچسب : فال روز سه شنبه, فروردین 94,فال سه شنبه, فروردین 94,فال سه شنبه, فروردین, نویسنده : 9maralvazendegi5 بازدید : 158 تاريخ : پنجشنبه 27 آبان 1395 ساعت: 21:14

سلام امیدوارم آخر هفته خوبی رو پشت سر گذاشته باشید و همچنین هفته بسیار عالی ای پیش روتون باشه.در حال حاضر یکی دو ساعت تا تموم شدن جمعه مونده.فرا خوابیده و بهار داره کتاب می خونه تا خوابش بگیره و منم پای لب تابم و فیلم بادیگارد رو گذاشتم کنار دستم ببینم.خدا رو شکر که لب تاب اومد و واقعا بعضی وقت ها می تونه سرگرمم کنه.تا ببینم کی می شه که ورد و باز کنم و داستان های جدید بنویسم.سه شنبه ما کلی کار انجام دادیم البته بیشتر در زمینه دارو و اینا بود که رفتم داروهامون و خریدم و با داداش میم هماهنگ کردم به دستش برسه.بعدشم بهار رفت پیش محمد و ما هم خواستیم بریم پیش مشاورم که فهمیدم اون شب وقت ندارم و فرداش وقت دارم.برای همین اومدیم خونه و شام خوردیم و یکم حرف زدیم و درباره حس و حال یکشنبه هام برای فرا گفتم که نظرش این بود موج منفی داره و نرم.منم قرار شد با خانوم دکتر هم مطرح کنم.چهارشنبه صبح هم رفتم مشاوره که مساله حال بد بعد از کلاسم و باهاش درمیون گذاشتم و اون همچنان اعتقادش این بود به درد من می خوره و برای همه اولین جلسه ها همین طور سخت بوده و خلاصه یکم نقد و بررسی کرد برام.بعدش هم درباره چند و خدایی که در این نزدیکی ست...
ما را در سایت و خدایی که در این نزدیکی ست دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9maralvazendegi5 بازدید : 154 تاريخ : پنجشنبه 27 آبان 1395 ساعت: 21:14

...

 

و خدایی که در این نزدیکی ست...
ما را در سایت و خدایی که در این نزدیکی ست دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9maralvazendegi5 بازدید : 157 تاريخ : پنجشنبه 27 آبان 1395 ساعت: 21:14

دیشب پست گذاشتم اما بعد پشیمون شدم.نمی دونم چرا.احتمال داره گاهی برای خودم بنویسم.تا ببینم حس و حالم چطوره. الانم کم کم باید حاضر بشم و برم گروه درمانی.برگشتنی هم فرا و بهار میان دنبالم.دیروز اتاق خودمون و مرتب کردم.کمدا و پنجره و گردگیری.عصری دوست بهار اومد تا ازش ریاضی یاد بگیره.بعدشم رفتم فرا رو یه جا برداشتم و رفتیم خرید میوه و نون و اینا.تو نونوایی هم کلی الکی خندیدم.یه پسر بود ریزه میزه مثلا کلاس دوم.کوله مدرسه اش روی دوشش بود.من یواشکی یه زیپش و باز کردم.بعد از چند دقیقه بستمش.برگشت نگاه کرد گفتم زیپت باز بود.کلا خوشم میاد از پسر بچه ها.جلوی ما بود.نونوا پرسید نفر بعدی چند تا می خواد که فرا حواسش به این پسره نبود و گفت 4 تا ساده ینی همچین نگاهی کرد که نگو.فرا هم گفت ببخشید.خخخ بعدشم دیدم ساعت دستشه گفتم آقا پسر ساعت چنده.گفت باطری نداره.خیلی بانمک بود.به فرا گفتم از این به بعد باهات میام نونوایی فضای فان ایجاد کنم خخخ بعدشم رفتیم یه کافه که نزدیک خونمون باز شده رو دید زدیم.با ماشین باید رفت ولی راه دوری هم نیست.فضای داخلش رو ندیدم حالا باید یه بار امتحان کنیم. شبم میوه اینا خورد و خدایی که در این نزدیکی ست...
ما را در سایت و خدایی که در این نزدیکی ست دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9maralvazendegi5 بازدید : 148 تاريخ : پنجشنبه 27 آبان 1395 ساعت: 21:14

دو روز تا تولد فرا مونده.مهمونی تولدش رو می خوام جمعه بگیرم ولی دوست داشتم برای شب تولدش هم کاری بکنم.حالا نمی دونم چی بشه.شاید برم یه کافه کیک بدم و سفارش کنم یه آهنگ تولد بزارن و سورپرایزش کنم.شایدم تو خونه گل و اینا بگیرم و از راه که می رسه آهنگ تولدت مبارک بزارم.بهار داره می ره مشهد.با محمد و با هواپیما.می خوام یکم به استرس و ترسم از هواپیما غلبه کنم.ایشالا همه مسافرها به سلامت برن و برگردن.یادم نیست قبلا در این مرود گفته بودم یا نه. دیروز تو راه رفتنم به مشاوره اتفاق های مختلفی افتاد که حسابی اعصابم و خراب کرد.یکیش عوضی بودن راننده آزانس بود.دلم نمی خواست برم تو و فقط می خواستم بی هدف برم تو خیابونا راه برم.ولی هرطوری بود رفتم و یکمی آروم شدم.جو خوبیه.مطالب بسیار خوبی گفته می شه.دوستان هم بد نیستن.حالا باید پیش بریم. امروز هم که مدرسه ها تعطیل بود و با بهار صبحانه خوردیم و باب اسفنجی دیدیم و نهار هم جوجه کباب کردم با املت.بهار خوابید.منم دراز کشیدم و حس کردم خوابم میاد.انقدر چند شب پشت سر هم بد خوابیدم که بدنم خسته بود و خوابم برد.خواب معمولی ای بود و با سردرد بیدار شدم ولی لازم د و خدایی که در این نزدیکی ست...
ما را در سایت و خدایی که در این نزدیکی ست دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9maralvazendegi5 بازدید : 152 تاريخ : پنجشنبه 27 آبان 1395 ساعت: 21:14

سلام امیدوارم حالتون خوب باشه.امروز تولد فرای عزیزمه.بیشتر باید از پدر و مادرش تشکر کنم که به دنیا آوردنش خخخ.در هر صورت امیدوارم سال های سال زنده و سلامت در کنار من و بهار زندگی کنه و موفق و شاد باشه.هرچی می خوام وبلاگ باز کنم نمی شه مخصوصا بلاگ اسکای.حالا بعد دوباره می رم سراغش. بهار به سلامتی رسید و از نگرانی من کم شد.دیروز کلا روز عجیب غریبی بود.بیشتر از عجیب غریب باید بگم یکمی کارها داشت به هم گره می خورد.مدرسه که تعطیل بود و من هم قرار بود برم دندون پزشکی بخیه دندونم و بکشم که واقعا داشت اذیتم می کرد.ولی از وقتی بیدار شدم دیدم تمام صورتم داغه و خیلی بی حال بودم و برای همین کارهام سرعتی نداشت.دیگه تا پا شدم و خونه روم مرتب کردم و رفتم شد 12.بهار هم قرار بود 2 بره.با خودم فکر کردم سریع برمی گردم یه چی برا نهار می دم و ساکش و جمع می کنم.اما بی نهایت تو دندون پزشکی معطل شدم.خانومی که تو بود کارش طولانی بود بعدش هم ول نمی کرد و ده بار رفت تو اتاق و برگشت و هر بار یه سوال می کرد.یه پسره هم بود یکم عجیب غریب بود و ده بار از منشی یه چیزی رو می پرسید بعد سرش و می انداخت می رفت تو وقت دکتر و خدایی که در این نزدیکی ست...
ما را در سایت و خدایی که در این نزدیکی ست دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9maralvazendegi5 بازدید : 161 تاريخ : پنجشنبه 27 آبان 1395 ساعت: 21:14

سلام امیدوارم آخر هفته خوبی پیش رو داشته باشید که البته تقریبا نصفش داره می ره.دیروز از صبح مشغول شدم و تا ساعت 5 و نیم همه کارهام و انجام دادم.رفتم تراس و جارو زدم که شستنش بمونه برای بعد ولی یهو دلم خواست آب بریزم و حسابی بشورمش و همین کارم کردم.خونه حسابی تر و تمیز شد.یه سری آهنگ تولد دانلود کردم و رفتم گل فروشی یه شاخه گل رز خوشگل خریدم و یه تزئین ساده کردم و رفتم دنبال فرا سر کوچه همیشگی تا اومد براش آهنگ گذاشتم و گل و دادم.برگشتیم خونه و فرا یکمی خوابید و منم برای خودم مشغول بودم.بیدار شد و نشستیم یکم چیز میز خوردیم و فیلم ترسناک نگاه کردیم تا 2 نصف شب.فرا خوابید و من تا 4 با دو تا دوستام تو تلگرام گفتیم و خندیدیم و ساعت 5 بود که خوابم برد.دو سه روزه دارم خواب مامان و بابام و می بینم. یه شب خواب دیدم ه داره درس می خونه و من و ه و مامانم کنار هم دور یه میز نشستیم و مامانم حواسش به ه بود. دیشب یا همون دم صبح که خوابم برد خواب دیدم تو بغل فرا هستم که یهو تبدیل شد به بابام.بعدشم که فرا رفت و یکم خوابیدم یه بار خواب دیدم مامانم اومده خونمون و قراره با ه برن جایی بهم می گه برو یه بلوز و خدایی که در این نزدیکی ست...
ما را در سایت و خدایی که در این نزدیکی ست دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9maralvazendegi5 بازدید : 160 تاريخ : پنجشنبه 27 آبان 1395 ساعت: 21:14

سلام عصر پاییزیتون به خیر و شادی.امروز نیمه پاییز دوست داشتنی هستش.بر خلاف تابستون هر روزی که از پاییز می گذره من غمگین می شم که این فصل خوشگل تموم بشه.هرچند یه مقدار افسرده شدم به خاطر شب های طولانیش اما این چیزی از ارزش هاش کم نمی کنه خخخ. روز چهارشنبه اصلا نمی دونم چم شده بود.به خیلی چیزها فکر کردم که عامل بدی حالم رو بدونم اما نتیجه ای نمی گرفتم.دی وی دی ها به دستم رسید اما نهایت حالگیری بود که اولا نمی شه تو خود دی وی دی نگاه کرد و باید تو لب تاب ببینیم دوم این که هرکاری کردیم زیر نویس هاش نیومد و حالا یارو دوباره فرستاده که هنوز به دستم نرسیده.خلاصه ا و خدایی که در این نزدیکی ست...
ما را در سایت و خدایی که در این نزدیکی ست دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9maralvazendegi5 بازدید : 163 تاريخ : دوشنبه 17 آبان 1395 ساعت: 11:50